23/ خرداد/91
صبح زود بیداری و دانشگاه و مهد کودک!! خدا رو شکر عشق به هستی کشوندت تو کلاس و ما هم زدیم بیرون. با خاله شیرین رفتیم زیارت عاشورا و الان هم سرکار تا با داستانهای اینجا دست و پنجه نرم کنیم. امروز تایم نهار بجای سالن میرم استخر تا یه ساعت به دور از دغدغه ها به خودم آرامشی بدم. شرمنده گلم. میتونم ساعت 3 برم تا تو باشی. اما نمیخوام اونجا هم دنبالت بدوم تا شر به پا نکنی!! با همه شیطنتهات دوستت داریم. من و بابایی و وقتی خوابیدی ( بقول بابایی) هزارتا پونصدتا هشتصد تا بوست میکنیم.. این هم دختر شر من که از کارهای دیروزش هنوز هلاک خوابه!!! دم مهد: سر ظهر استخره رو رفتیم و چقدر چسبید. با خاله شیرین میخوایی...